محمد زارع شیرینكندی انسان جدید دایم در حال عمل است و وقتی برای حیرت و پرسش و تامل و تفكر ندارد. بشر نوزاده چنان در كارها و امور روزمره مستغرق است كه مجالی برای خوداندیشی و خودشناسی و هستیشناسی ندارد. بشر امروز قادر نیست كه حتی اندكی به ذات و اصل و مرگ و معنا بیندیشد. او سخت غافل و به تعبیری درستتر، از/ با خود بیگانه است. ماركس میگفت آگاهی و اندیشه و تفسیر و نظر بس است، عمل كنید و در جهان تغییر و تحول ایجاد كنید. در پی ماركس، ایدئولوژیهای چپ و راست یكی پس از دیگری سر برآوردند و چنان نیرومند و تند عمل كردند كه شكل و صورت جهان را دگرگون نمودند. در چارچوب قوانین و ضوابط خشك این ایدئولوژیها وقتی برای اندیشیدن، فرصتی برای دیدن و نگریستن (نظاره آسمانها) و حال وحوصلهای برای بازاندیشی و بازیابی خویشتن در میان اشیا و اعیانِ عالم وجود نداشت. در درون حاكمیتِ این ایدئولوژیها، آدمیان به تودهها بدل شده بودند و افراد به خلقها/ جماعات و اشخاص به اشیا. در درون حاكمیتِ این ایدئولوژیها، انسانها مانند گلههای گرسنه شبانهروز به دنبال نانی در پیچ و خمهای نظام صنعت یپچیده میگشتند. بیترِدید، تا نان نباشد اندیشه و آزادی معنایی نخواهد داشت. «آدمی اول حریص نان بود» و هرگاه از نان بینیاز شد میتواند بیندیشد، فلسفه بورزد، شعر بگوید و نقد كند. در رژیمهای توتالیتر نه برابری و مساوات وجود داشت و نه ذرهای آزادی كه آدمیان در فضایش تنفس كنند و استعدادهایشان را متحقق سازند. اختناق و خفقان چنان حكمفرما بود كه حتی در كنج ذهن انسانها ذرهای جا برای آزاداندیشی وجود نداشت. آدمی به عنوان بنده و برده حلقه به گوشِ ایدئولوژی طبیعتا نمیتوانست در چارچوب قفس آهنین بروكراسی آن لحظهای با خویش باشد و دقیقهای فكری تازه كند. این در حالی بود كه در تعریف آرمانی ماركس از آزادی، انسانها میتوانستند صبح به شكار بروند، ظهر ماهی بگیرند، غروب گله را به صحرا ببرند و شب بعد از شام فلسفه و شعر نقد كنند. به هرحال، آرزوی ماركس از برای تغییر جهان جامه عمل پوشید و اعمال ایدئولوژیك سر از اردوگاههای كار اجباری، اتاقهای گاز، شكنجهها و كشتارهای دستهجمعی و بمبارانها و قتلعامهای میلیونی درآورد. تغییر بدون تفسیر و عمل بدون نظر به چنان نتایج و عواقب ناخواسته منجر شد. البته سوءتفاهم نشود، در دوره جدید، نظرورزی و خردورزی و تفسیر و تاویل كم نبوده است. پیش از ماركس، بیشتر فیلسوفان اهل نظر و بینش و ادراك ماهیت و به اصطلاح هستیشناس بودند. اما مساله این است كه هم در زمان شیوع و نفوذ فلسفهها در قرن هفدهم و هجدهم و هم در زمان سیطره ایدئولوژیها در قرن نوزدهم و بیستم، بشر فاقد وقت و آرامش برای تامل و تفكر و تذكر بوده است. این بشر نه از حیث نظر نقص و كم داشته و نه از لحاظ عمل، بلكه مشكل عمدهاش خوداندیشی وخودیابی در عالم بوده است؛ در - عالم - بودن و به سوی - مرگ - بودن را نمیتوانسته است بیندیشد. زیرا بشر مدرن، به تعبیر هیدگر، وقت نداشته و ندارد. این به آن معنا نیست كه بشر مدرن اوقات فراغت ندارد و بیشتر ساعات فراغتش به نگاه كردن به فیلمهای متنوع و مسابقات ورزشی و برنامههای متكثر كانالهای مختلف تلویزیونی و سرگرمی در فضاهای مجازی سپری نمیشود بلكه به این معناست كه او تاب و تحمل خلوت را ندارد. هرگونه تفكر و خلاقیت و ابداع و اكتشاف و اختراِع در خلوت به ذهن خطور میكند. انسانی كه از آغاز صبح تا دل شب پیوسته میدود، كی میتواند آنی بیندیشد و حقیقت امری را بفهمد. این انسان از/ با خود بیگانه است. این انسان فقط میتواند در تاكسی یا مترو یكریز درباره سیاست و اقتصاد وراجی كند. به دیگر سخن، در جامعه جدید انسان پیوسته میدود و چهاراسبه میتازد بیآنكه جهتی روشن و غایتی مشخص داشته باشد. معالم و مقاصد مسیر سخت مبهم گشته است. ماركوزه میگفت انسان متجدد تكساحتی است و زندگانیاش صرفا در ساحت تولید و مصرف جاری است. تعبیر «تكساحتی» از بحث هیدگر درباره «نااصالت» و «فرد منتشر» (داسمن) گرفته شده است. هیدگر بیگانگی انسان از/ با خود را حاصل گسست و جدایی او از عالم و موجودات میدانست. چرا كه انسان دیگر با موجودات و اشیای این عالم همنشین و همبود و دوست و رفیق نیست. آنچه هست انسان است و بقیه كائنات صرفا برابر ایستا (ابژه) از برای منافع و مصارف او. انسان هستی را نمیاندیشد زیرا در میان هستان مستغرق است و تسخیرگر و مصرفكننده. وقتی تفكری نیست انسان مدرن «كارگر» به معنای یونگری كلمه است و «سازنده» به معنای آرنتی كلمه و «فاوست» به معنای گوتهای كلمه. فاوست خداگونهای كه هم سازنده است و هم ویرانگر و كارگرِ عامل و فاعل (سوژه) فاقد ذكر و فكر است. او نمیتواند به تناهی و كرانمندیاش فكر كند و میدود تا همهچیز و همه جا را تحت تصرف خود درآورد. اما وضع در جامعههای غیرغربی توسعهنیافته بسیار متفاوت است. در این جامعهها نه نظر به معنای راستین كلمه هست نه عمل و نه تفكر. در اینجاها نیز میدوند اما نه در پی آواز حقیقت و دانش و فلسفه و اندیشه و زیبایی بلكه در پی صدای ماشینهای شاسیبلند و در پی فرصتطلبی و چشم همچشمی و ظاهرپرستی و پولپرستی. این پرسش از انسان جامعه توسعهنیافته كه چرا نمیاندیشد، سوال و توقع بیجایی است. انسانهای جامعه توسعهنیافته عمدتا آبزیركاه و نان بهنرخروزخورند. آنها حتی در عرصههای فرهنگی و فلسفی و ادبی دقیقا همان كاری را میكنند كه همسایههایشان در عرصه بازار و اقتصاد و سیاست میكنند. انسانهای جامعههای توسعهنیافته فرقی فارق با انسانهای جوامع مدرنِ پیشرفته دارند. آنان از/ با خودبیگانه مضاعف و مركبند.
نظرات